گو کمتر باش بیش ازین نیست
کو پادشهی که در پی نام
دستش ته سنگ از نگین نیست
داد از اشکی که نیست خونین
آه از آهی که آتشین نیست
سرزندهٔ عشق همچو شمعم
داغم پنهان در آستین نیست
دارد همه جا چو آینه روی
بر لوح جبین هر که چین نیست
غیر از دل بیقرار جویا
ویرانهٔ پادشه نشین نیست
جویای تبریزی