بیخود صهبای حیرت باش می نوشی بس است

بیخود صهبای حیرت باش می نوشی بس است

یک نگاه آیینه را سامان بیهوشی بس است

دایم از فیض سحر روشن روانان زنده اند

مردن شمع و چراغ بزم خاموشی بس است

می پرستی محتسب از ما بلندآوازه شد

شیشه را با ساغر و پیمانه سرگوشی بس است

اینکه می گویی ندانم یار را از بیخودی

یک دلیل معرفت از خود فراموشی بس است

گر فقیری چشم از دنیا و مافیها بپوش

کسوت درویش پنداری نمد پوشی بس است

نرم نرمک چیست عمرت پنجهٔ پنجه گرفت

همچنان در فکر دنیا سخت می کوشی بس است

من کجا جویا و ره بردن به بزم او کجا

اینکه دارم با خیال او هماغوشی بس است

جویای تبریزی

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *