دل افسردهٔ ما از شراب ناب میبیند
ز بس در گرم سیر آرزو لب تشنهٔ وصل است
دلم شد آب و خود را همچنان بیتاب میبیند
کسی کو لعل آن لب را به برگ گل دهد نسبت
نشاط مستی می از گلاب ناب میبیند
دل روشن ترا در دیدهات معیوب بنماید
نگون میبیند ار خود را کسی در آب میبیند
چنان در خود فرو رفته است سرگردان فکر او
که از تمثال خود آیینه را گرداب میبیند
سیه کرده است تا جویا به صبح گردنش چشمی
نمکم در دیدهها از جلوهٔ مهتاب میبیند
جویای تبریزی