که سنگ سرمه باشد کوه تمکین نگاه او
علو همت آن کس را که دارد گرم زرپاشی
جهان چون پنجهٔ خورشید زید دستگاه او
بود زیبنده لا شوق دیدار تو آنکس را
که چون شبنم برد از جای چشمش را نگاه او
مه نو را که نسبت داده است آیا به ابرویت؟
که بر اوج فلک می رقصد از شادی کلاه او
به جای گرد خیزد درد از جولانگهش جویا
دل عشاق گردیده است از بس فرش راه او
جویای تبریزی