مرا جان در بدن همچون نفس میرفت و میآمد
ز شوق دیدن لعلش سحرگه غنچهٔ گل را
تذرو رنگ بیرون از قفس میرفت و میآمد
اگرچه پای سعیم بود در دامان صبر، اما
دلم در سینه مانند جرس میرفت و میآمد
روان بیقرار از جسم غم فرسودهام بر لب
به شوق پایبوست هر نفس میرفت و میآمد
ز دلسختیش جویا همچنان کز کوه برگردد
فغانم جانب فریادرس میرفت و میآمد
جویای تبریزی