تا مگر سرو روانش را به خود مایل کنم
یاد آن زلف گرهگیرم چو در دل بگذرد
ناخن اندیشه صرف عقدهٔ مشکل کنم
خویشتنپرور شدن خوشتر ز تن پروردن است
تا به کی اوقات خود را صرف آب و گل کنم
جامهٔ هستی بر اندامم نمازی میشود
داغ خواهش را گر از دامان دل زائل کنم
جویای تبریزی