کند در دشت وسعت مشربی ایجاد مجنونی
بود جان خود در جسم خاکی از می گلگون
که هر خم را در این میخانه می بیدم فلاطونی
به یاد آید ز برگ لاله ام در ساحت گلشن
سیاهی ریزد از داغی چو بر دامان پرخونی
دم بشکفت گل گل در چمن چون غنچه ای واشد
ز هر لبخند ریزد می به جامم لعل میگونی
به علم ساحری شد تا دلم شاگرد چشم او
به پیچ و تاب دارد مار زلفش راز افسونی
نماید جوهرم افشردهٔ ادراک یعنی می
اگر جویا به پای خم رسم باشم فلاطونی
جویای تبریزی