به انداز گزیدنها لب و دندان به هم سودن
حریصم بس که بر نظارهٔ شبهای وصل او
دلم در چنگل باز است از مژگان به هم سودن
هلاک تندیی، در عین صلحم، از تو میآید
چو تار بخیه در پیوندها دندان به هم سودن
ز رشک رنگ لعلت غنچه شد گل، عالمی دارد
به انداز مکیدنها لب خندان به هم سودن
چو سنگ آسیا میماند آخر اهل دولت را
کف افسوس از نومیدی دوران به هم سودن
جویای تبریزی