شمع سان در سوختنها پای بر جاییم ما
کس زحال تیره روزان جنون آگاه نیست
همچو شب در خود نهان از جوش سوداییم ما
می رویم از خویشتن چون شمع با بال نگاه
تا به رخسار تو سرگرم تماشاییم ما
مشت خاک ما کند جولان قمری بر هوا
گرد راه جلوهٔ آن سرو بالاییم ما
واله دیدار را نظاره از جا می برد
همچو شبنم محو آن خورشید سیماییم ما
ما نه ما باشیم تا مستیم اسیر خویشتن
چون زخود رفتیم در راه طلب ماییم ما
تنگنای شهر مانوس مزاج عشق نیست
همچو مجنون از هواداران صحراییم ما
در نظرشان دگر جویا قناعت پیشه راست
پای در دامان اگر بردیم دریاییم ما
جویای تبریزی