من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
تنهایی‌ام را با تو قسمت می‌کنم سهم کمی نیست
گسترده‌تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می‌خواهم تمام فصل‌ها را
بر سفرهٔ رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنها‌تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه‌‌ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد: در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه: فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می‌پوشم ز چشم شهر آن را
در دست‌های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
محمد علی بهمنی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *