رفته در تاب و به کف بگرفته تیغی همچو آب

رفته در تاب و به کف بگرفته تیغی همچو آب
بهر قتلم می رسد آن شوخ با این آب و تاب
زنده می گردم پس از مردن چو بر من بگذرد
می شود بیدار، چون بر خفته تابد آفتاب
در محیط حسن او ترسم پی نظاره ای
تا گشایم چشم، خود را گم کنم همچون حباب
هرکجا صیادی از صیدی کند تیری خطا
می خورد مژگان او چون شاخ آهو پیچ و تاب
غیر من کز عارض او دیده روشن ساختم
کس نکرده شمع روشن از فروغ آفتاب
از سر آن زلف، دست شانه هم کوتاه شد
روکشی دیگر برای ما ندارد جز نقاب
هر زمان در چشم من آید خیال چشم او
همچو آهویی که سوی چشمه آید بهر آب
از خط مشکین او از بس که پیچیدم به خویش
همچو مسطر گشت رگ های تنم پر پیچ و تاب
هیچ کس تاب نگه کردن ندارد بر رخش
فارغ است از زحمت پروانه شمع آفتاب
گر رود حرف از گل رویش به بزم می کشان
ناله ی بلبل برآید از دل مرغ کباب
در محبت هرچه خواهی، از تهیدستان طلب
چون صدف، گوهر برون آید درین بحر از حباب
از نصیحت پندگو خون دلم را می خورد
پنبه گر از گوش بردارم چو مینای شراب
تنگتر بود از دل من عرصه ی دهر خراب
ناله ام چون برق زد سرتاسر او را طناب
ساحل این بحر بی پایان کسی هرگز ندید
موج را باد صبا بیهوده می راند به آب
آسمان افراسیاب و اختران او تمام
تنگ چشمانند همچون لشکر افراسیاب
چون سپند روی آتش، گندم از جا می جهد
همچو گردون آسیایی را اگر بیند به خواب
بس که پیچیدم ز زور پنجه ی حسرت به خویش
استخوانم شد چو شاخ آهوان پر پیچ و تاب
در حقیقت عشق ما را سوخت، هرکس را که سوخت
داغ ها دارد سمندر بر دل از مرغ کباب
از میان تیره بختان انتخابم کرده عشق
بر سرم داغ جنون باشد نشان انتخاب
ز آتش سودای دل از بس دماغم سوخته ست
نکهت گل بر مشام من بود دود کباب
وصل تا شد در پی پروردنم، بگداختم
تربیت این طور بیند نخل موم از آفتاب
گر گذشت از کینه ام گردون، ز ننگ ناکسی ست
می کند از عار، سنگ از شیشه ی من اجتناب
کاش گوید آسمان بیرون رو از اقلیم من
منتظر استاده ام چون قاصدان بهر جواب
از مربی، جوهر ذاتی کجا منت کشد
می شود گوهر، چو دست از قطره بردارد سحاب
روزگارم منت بال هما بر سر نهد
سایبان سر کنم چون دست را در آفتاب
در وطن ذوق سفر دارد مرا دایم غریب
باده ی عشرت بود در جام من پا در رکاب
مهربانی های من، تنها همین با دوست نیست
می دهم شمشیر دشمن را ز اشک خویش آب
آسمان گر شورش انگیز است جای شکوه نیست
جوش دریا را ببین و دم به خودکش چون حباب
هر نگاه از دیده ی گریان من از سوز دل
می دمد زان سان که گویی می جهد برق از سحاب
کی شود آباد در نزدیک یکدیگر دو شهر
شد ز معموری طبعم این چنین عالم خراب
روزگارم گر سیاه است از غرور همت است
درنمی آید به چشم روزن من آفتاب
من که دست از آرزوی آب حیوان شسته ام
از چه پشت چشم نازک می کند بر من حباب
از قناعت می تواند زیست خضر همتم
همچو گوهر در تمام عمر با یک قطره آب
زان در آزارم دلیری ای فلک کز بخت بد
دیده ای دورم ز درگاه شه مالک رقاب
مسند آرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
خشتی از فرش حریم درگه او آفتاب
خویش را در دام می بینند مرغان هوا
لشکر او می کشد هرجا طناب اندر طناب
در زمانش تا بشوید رنگ خوف خویش را
می کند صرف کتان، صابون خود را ماهتاب
لطف او افتادگان را گر مددکاری کند
آسمان را خاک بتواند فرو بردن چو آب
در ثنایش بس که خیزد معنی از معنی، بود
از سواد مدح او هر نقطه ای ام الکتاب
شعله گر در سنگ خواهد سرکشد از حکم او
در گلوی خویش بیند از رگ خارا طناب
در بهشتم بعد مرگ از یاد کوی او، که کس
وقت خفتن هرچه اندیشد، همان بیند به خواب
نیست گر شمع جهان افروز، زرین گنبدش
از چه رو پروانه سان گردد به گردش آفتاب؟
نیست آن خورشید بر گردون، که منشی قضا
مدح او می خواند از لوح سپهر پرشتاب،
بر سر بیت بلند وصف قدرش چون رسید
نقطه ای از آب زر بنهاد بهر انتخاب
آتش سنگ از هوای خانمان دشمنش
در رگ خارا کند چون نبض عاشق اضطراب
هر کتابی را که نبود مدح او دیباچه اش
چون پر پروانه می باید بسوزد آن کتاب
ای شهنشاهی که نطق از وصف ذاتت می کشد
شرمساری همچو از پیراهن یوسف گلاب
رتبه ای کز نسبت خاک درت دارد غبار
هفت پشت آسمان کی دیده است آن را به خواب
توبه از مستی کند با مصحف گل عندلیب
شحنه ی حکم تو در هرجا کند منع شراب
آسمان را زیوری جز جوهر ذات تو نیست
گوهر شب تاب باشد شمع فانوس حباب
طاق ایوان ترا خاصیت بال هماست
سربلندی می کند در سایه ی او آفتاب
بس که شد محتاج از جود تو، همچون اهل فقر
از صدف دریا نهاده نان خشک خود در آب
پنجه ی صیاد را از بهله شد قالب تهی
چون به منع صید، عدلت زد برو بانگ از عتاب
پیچد از گرداب، ناف بحر از جودت، ازان
هست خشت گرم در زیرش ز عکس آفتاب
سرورا! شوقم ز حد بگذشت، آیا کی بود
کز غبار آستانت دیده گردد کامیاب
از برای آن که افشانم به خاک درگهت
می کند چون نبض، جان در آستینم اضطراب
عشق چون دیوان کند در بارگاه امتیاز
گر به قدر اعتقاد هرکسی باشد حساب،
سایه ی لطفت به سر باید مرا تا روز حشر
من چنین دانم دگر والله اعلم بالصواب
سلیم تهرانی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *