خشت ویرانه ایم و نقش پلاس
می زند روز و شب به خرمن ما
تیغ دهقان برای برق از داس
وای بر جان صید خسته ی ما
که درین دشت پرفریب و هراس،
دانه شد سخت دل چو ریزه ی سنگ
دام شد تنگ چشم چون کرباس
دست و دل چون رود به کار مرا؟
نیست چون یک حریف کارشناس
جوهر فطرتم ز بخت زبون
ماند پنهان چو همت از افلاس
نیستم داخل جهان، آری
جزو معجون نمی شود الماس
دایم از ننگ لاغری چو علم
می کند از تنم کناره لباس
شدم از اشک و آه خانه خراب
کس نکرده ست سود ازین اجناس
از جهان گر حریر و گر دیبا
طلبیدم، نگفت غیر پلاس!
بس که عریانی ام خوش افتاده ست
گفتگو هم نمی کنم به لباس
در ره راست، رهنما عبث است
نیست کارم به خضر یا الیاس
دارم از هند، عزم درگه شاه
مانع من مباش ای افلاس
گوهر تاج و تخت پادشهی
صفی بن صفی بن عباس
آن که باشد غضب در اخلاقش
چون به درج جواهری الماس
گر خورد بر خلاف حکمش آب
خوشه را برگ خویش گردد داس
همتش را نماز حق الله
شیوه ی لطف و جود حق الناس
همچو خورشید دست همت او
آنچنان جود را نهاد اساس،
کز طلب در وجود محتاجان
پنجه ی خویش جمع کرد حواس
همچو افسونگران عدالت او
بس که دارد جهانیان را پاس،
زین که ماند به مار زهرآلود
می کند پوست دایم از ریواس
حفظ او گر شبان گله شود
گرگ خود چیست کز سرایت پاس،
از سر گوسفند نتواند
یک سر موی کم کند رواس
ای فزون از جهان و هرچه دروست
با چه سنجد ترا گمان و قیاس
در جهان چشم آفتاب ندید
همچو تو خسروی سپاس شناس
از خدنگ تو بر تن رستم
زره تنگ حلقه چون کرباس
از نهیب تو روح رویین تن
مضطرب همچو مور اندر طاس
در چمن رفت نکهت خلقت
غنچه را شد دماغ پر ز عطاس
دشمنان گرسنه چشم ترا
کشف آید به چشم چون انناس
در زمان تو کار اهل جهان
به گشایش نهاده بس که اساس،
قفل وسواس را گذاشت ز سر
دارد اکنون کلید آن وسواس
تیغ هندی که همچو آیینه
از تو شد در زمانه روی شناس،
اسم اصلیش گرچه فولاد است
شد به دور تو نام او الماس
چه عجب گر مخالف تو گرفت
کام ازین آسمان سفله اساس،
که به افسانه و فسون گیرد
روغن از سنگ همچو گاو خراس
رسد آخر سزا ز تیغ کجت
خصم را کز غرور کرد آماس
باد را از بروت خوشه برون
نتوان برد جز به جلوه ی داس
دولت بی رواج خصم تو هست
از فریب جهان ز روی قیاس،
باغبان گوشوار لعل کند
طفل خود را به گوش از گیلاس
تا که از قطعه و قصیده کنند
گفتگو شاعران پایه شناس
قطعه قطعه چو این قصیده شوند
دشمنانت به تیغ چون الماس
سلیم تهرانی