چراغ باده فروشان ز لاله شد روشن
چنان به دهر اثر کرد فیض ابر بهار
که دود، شد به سر شمع غنچه ی سوسن
نسیم دشت ز شوخی ست رهزن تقوی
هوای باغ ز کیفیت است توبه شکن
چو بیدمشک، ز فیض بهار نیست عجب
که نافه گل کند از شاخ آهوان ختن
چنان مدار به حرف شکوفه شد در باغ
که ذکر اره فراموش کرد نخل کهن
چو شعله جلوه کند موج لاله در آتش
چو دود سرکشد ابر سیاه از گلخن
ز بس که شوق تماشای بوستان دارد
چو نی به شاخن گل افکنده غنچه صد روزن
فروغ چهره ی گل همچو آتش زردشت
صفای صحن چمن همچو مجلس بهمن
بهار داد چمن را ز بس که کیفیت
به جویبار، چو می آب شد خمارشکن
ز باغ نیست علم، شاخ سوسن آزاد
که برفراخته طاووس بوستان گردن
ز فیض ابر، رطوبت ز بس به موج آمد
خورد ز چشمه ی خود آب، سبزه ی سوزن
چنان که صید غزالان کنند صیادان
کدو به شاخ درختان شده کمندافکن
ز جوش فیض برای دماغ خود مجنون
ز ریگ دشت چو بادام می کشد روغن
نشان ز کوچه ی سیمین تنان دهد جدول
ز موج سلسله موی و حباب غنچه دهن
سپند سوخته از دود خویش سبز شود
ز بس رطوبت ازان می چکد چو ابر چمن
ز مستی قدح لاله، کوه را نخجیر
بود چو آهوی دیبا به خواب در دامن
شد از تراوش ابر، آب آینه پنهان
به زیر سبزه ی زنگار همچو آب چمن
ز فیض پروری ابر و لطف باد بهار
ز بس که دم ز تقدس زند هوای چمن،
چو مریم از نفس جبرئیل، پنداری
به طرف جو شده بکر حباب آبستن
چه خوب ابر بهاری برآمد از گرداب
جهان کشید برون یوسف از چه بیژن
ز بس صفای جهان، دود شمع در فانوس
چو داغ لاله کشیده ست پای در دامن
چراغ غنچه دهد یاد از ستاره ی صبح
ز بس که چهره برافروخت از صفای چمن
به عزم درگه دستور روزگار به باغ
متاع لاله و گل می کند بهار به تن
جهان دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان زمن
محیط مکرمت، اسلام خان مهرضمیر
که دیده می شود از نور جبهه اش روشن
بساط جمع کند آسمان چو نیلوفر
چو آفتاب به هرجا شود بساط افکن
سبوی ابر ز جودش چنان به سنگ آمد
که آب می برد از چشمه سار با دامن
تمام عمر گرفتار رنج باریک است
روان به پیکر خصمش چو آب در سوزن
کلید مخزن دولت به دست همت اوست
وکیل خرج زرگل بود نسیم چمن
رسیده کار ضعیفان به جایی از عدلش
که آبگینه کند جنگ سنگ با آهن
چنان که خاتم از انگشت کس برون آرند
به دست لطف کشد طوق قمری از گردن
ورق ز کلک رقم ساز او گلستانی ست
کزان چو طفل، سواد نظر شود روشن
قلم همیشه ز فولاد بوده مردم را
رقم نبوده ز فولاد، صدهزار احسن
زهی ثنای کفت ابر گلستان خیال
حدیث رای منیرت چراغ راه سخن
اگر نه پیش ضمیرت به عذر می آید
فکنده بهر چه خورشید تیغ بر گردن
به صفحه هر نقط خامه ی تو رابعه ای ست
که همچو مریم باشد به عیسی آبستن
به دفع فتنه ی اطراف مملکت، باشد
ز تیغ، کلک تو در پیش یک سر و گردن
به فتح روی زمین، بی صلاح خامه ی تو
علم فشانده گهی آستین، گهی دامن
چنان به دور تو طوفان فتنه تسکین یافت
که ماهی از تن خود دور می کند جوشن
شد از تمیز تو از بس نجابت آسوده
مقام امن گهر گشت چون صدف هاون
به بندگی تو آزادگان به گلشن هند
همه چو فاخته آیند طوق در گردن
اگر به پرتو فیض تو خصم در بندد
چو آفتاب درآید به خانه از روزن
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که می گریزد آتش چو آب از روغن
خیال خشم تو در دل چو بگذرد چه عجب
که چون علم کند از تن کناره پیراهن
بر آستان تو دشمن نهد سر تسلیم
اگر چو شمع شود سر به سر رگ گردن
ثنا کنند و بود بی نیاز شوکت تو
چه احتیاج صبا چون شکفته است چمن
دعا کنند و ازان دولت تو مستغنی ست
چه اعتبار زره را به پیش رویین تن
دعای دولت تو خلق را دعای خود است
چه منت است ز کس بر تو از دعا کردن
ازان که مشعل خورشید تا فروزان است
چراغ هستی ذرات هم بود روشن
به عجز خویش ز مدح تو می کنم اقرار
که کوته است ز وصفت زبان خامه ی من
قلم ز عهده ی مدحت برون نیاید، اگر
زبان شود همه تن همچو غنچه ی سوسن
به شعر مدح تو گفتن طریق عزت نیست
کسی چگونه بسازد وضو ز آب دهن
خدایگانا! شرمنده ام ز طالع خود
ز بس لطف تو منت نهاده بر سر من
چو ابر گریه کنان هر طرف حسود از رشک
چو گل به گوش رسیده مرا ز خنده دهن
به لطف کوش که من آن نیم که گوید خصم
فلان نبود سزاوار تربیت کردن
شکست گوهر پاکم نمی تواند داد
حسود کرده چو گرداب آب در هاون
به دامن آن که ز آیینه ام غباری برد
چو صبح می دمدش آفتاب از دامن
به آب و تاب در نظم من چو بیند غیر
گهر شود چو صدف آب حسرتش به دهن
ز هر طرف پی دیدار شاهد طبعم
صد آفتاب چو آیینه شد جلای وطن
ز روی لطف بنه دست بر دل ریشم
ببین چه می کشم از دست این سپهر کهن
سبکدلم، نپسندی مرا به بند گران
که طوق فاخته هرگز نبوده از آهن
همیشه تا که بهار آید و خزان گذرد
مدام تا که ز گل تازه می شود گلشن
نهال عمر تو چون سرو باد دایم سبز
چراغ عیش تو چون لاله روز و شب روشن
سلیم تهرانی