از نگاه گرم، شمع کشته روشن میکند
گر به دامانم غباری نیست از خاک رهش
این همه گرمی چرا اشکم به دامن میکند
حسن او از گریهٔ من دارد این رونق، که آب
در چراغ لاله و گل، کار روغن میکند
از خزان گل غافل افتادهست، چون ابر بهار
من بر او میگریم و او خنده بر من میکند
شیشهام از بس که با سنگ است سرگرم نیاز
سجده پنداری به پیش بت برهمن میکند
نیست جز آهستگی با تیزمغزان چارهای
رشتهٔ هموار، جا در چشم سوزن میکند
دشمن خود را نمیخواهیم سرگردان سلیم
شیشهٔ ما گریه بر سنگ فلاخن میکند
سلیم تهرانی