می دوآتشه عمر دوباره را بدل است
ز شام تا دم صبح است وقت می خوردن
میان روز، بط می خروس بی محل است
کجاست ساغر می تا مرا کند بلبل
برای مرغ چمن، گل سفینه ی غزل است
به سوی دیر و حرم خضر گو دلیل مباش
مرا که همچو کمان این دو خانه در بغل است
ز نفس خود مشو ایمن، که اعتمادی نیست
به خانه زادی آن توسنی که بدعمل است
کرم ز غیرت هم می کنند اهل جهان
که رعشه سلسله جنبان پنجه های شل است
کدام راز که از دل نمی شود معلوم
کتابخانه ی صاحبدلان چو گل بغل است
چو احتیاج عصا شد، مشو ز خود غافل
ستون بنای کهن را علامت خلل است
به اقتضای قضا، کار خویش را بگذار
که «سعی بیهده پاپوش می درد» مثل است
سلیم پیش اجل برد شکوه ی هجران
خبر نداشت که او خود مصاحب اجل است
سلیم تهرانی