مباش گو به چمن گل چو سرو و بید بود
به بزم شوق، پی آب خوردن دل ما
سفال سبز به از چینی سفید بود
فلک چگونه گشاید دری به روی کسی
که هر ستاره ی او قفل بی کلید بود
کدام فیض که در محفل محبت نیست
چراغ کشته ی این انجمن شهید بود
ترا که فصل شباب است جام می مگذار
که می به دست جوانان حنای عید بود
سلیم را ز جنون نیست بیم کشته شدن
که مست عشق ترا تیغ، برگ بید بود
سلیم تهرانی