چو آب میروم و همچو ریگ بر جایم
به راه شوق، نشان تا ز نوک خاری هست
ز برگ لاله و گل، پا نمیخورد پایم
ز عشق بس که پریشانم، اهل عالم را
تمام موعظه همچون حدیث دانایم
چو قطره خاطر جمعی ندادهاند مرا
به راه عشق پریشان چو سیل دریایم
زبان طعنه مبادا که بر تو بگشایند
مباش همره من جان من که رسوایم
کشید از قدمم خار راه او ایام
چو شمع رفت برون جانم از کف پایم
سلیم پنجهٔ مژگان ز بس مرا افشرد
چو خار خشک نماندهست نم در اعضایم
سلیم تهرانی