سرمهٔ یعقوب در چشم زلیخا میکشد
خواب مستی هر دمش تکلیف بالین میکند
خوش بهاری بر رخ مرغان دیبا میکشد
هرکسی را از مقامی پایه میگردد بلند
در هوای قامت او، سرو بالا میکشد
وادی افشاند به مجنون آستین از گردباد
چون به راه شوق خاری از کف پا میکشد
زر کسی با خود به زیر خاک جز قارون نبرد
این سخن را گل به گوش اهل دنیا میکشد
هرکه امید مداوا دارد از آن لب سلیم
دامن چاک دل از دست مسیحا میکشد
سلیم تهرانی