به این بحر آنکه گردد آشنا، ساحل نمیخواهد
ازان چون مرغ بسمل میتپم در خاک و خون دایم
که بعد از مرگ هم آسودهام قاتل نمیخواهد
قبول خاطر ای همدم به دست کس نمیباشد
ترا بسیار من میخواهم، اما دل نمیخواهد
بنازم اهل همت را که احسان کریم ما
دو عالم را به منت میدهد، سایل نمیخواهد
حرم از پیش راه عاشقان گو یک طرف بنشین
که چون ریگ روان این کاروان منزل نمیخواهد
به تنهایی مرا همصحبتان ای کاش بگذارند
چراغ لاله را صحراست خوش، محفل نمیخواهد
جهان سامان خود را عیبپوش ناقصان دارد
که پای خویش را طاووس جز در گِل نمیخواهد
سلیم از ناله خود را هر نفس آرم به یاد او
ز خود مرغ قفس صیاد را غافل نمیخواهد
سلیم تهرانی