شب

شب

افسرده بود روز
فانوس چشم شام
بر آغوش تیر‌ه¬گی
در انعکاس سرفه‌ی مهتاب بلکه داشت
غوغای یأس
ترانه‌ی ناقوس می‌سرود
از بام نبض‌ها

آن‌سوی آسمان
در هی هی شکوه سیاهی ستاره‌ها
پامال شب شدند

این یک حقیقت است
شد قرن‌ها که هیچ صدایش بلند بود
عمری‌ست ای دریغ!
تاریخ سرنگونیِ فریاد می‌کشد
از اقتدار شب

آغاز خسته بود
پیمانه‌ی شعور کسی دست خود نبود
انجام در نهایت آن‌سوی تیره¬‌گی
افسانه‌ی قوافل شیپور سوگ را
در هیبت سکوت زمان‌خیز لحظه‌ها
با لهجه‌ی الاهه حسرت شکسته خواند
این یک حقیقت است
تا شعر بودنش
این ناتمام صحنه‌ی بی‌اعتنا مرا
بر قله‌ی بلند تماشای شب کشید
بیرون سر از حساب بلند است کارشب
خوی شب و نزاکت بی‌گفت‌وگوی شب
گویی شبی زفافِ سیاهی و بند‌ه¬گی‌ست
گویی که شب
خلاصه‌ی تعبیر زند‌ه¬گی‌ست
در گیر و دارِ جبهه‌ی شب با سکوت تلخ
می‌‌ریختم ز خویش و نه‌آمیختم به شب
تا از حضور رویش خود یافتم نشان
انگار من حماقت شب را گریستم

این یک حقیقت است
تا شعر بودنش
این‌سوی آسمان
من ماندم و خدا
من ماندم و کلافه‌ی صدقرن درد و رنج
من ماندم و اقامه‌ی بیغوله‌ی زوال
من ماندم و گرایش پاییز با درخت
من ماندم و گلوله و میدان حادثه
من ماندم و زمین فرومانده در صدف
من ماندم و توقف جازبه‌ی نَفَس
اینک چه می‌شود
دنبال من بیا
ای بخت ناخلف!

هلال فرشیدورد
کابل: 1396

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *