من آن نیَم که گذارم ز دست دامن تو

من آن نیَم که گذارم ز دست دامن تو
تو گر ز طوق وفا سرکشی به گردن تو
گذار تا به کف آریم دامن زلفت
وگرنه روز جزا دست ما و دامن تو
چو شمعِ صبح دم از نور زن که بس باشد
صفای چهره دلیل ضمیر روشن تو
شبی که مجلس خلوت صفا دهی، مه را
نمی رسد که سر اندر زند به روزن تو
مقام قرب همین بس بود خیالی را
که خانهٔ دل مسکین اوست مسکن تو
خیالی بخارایی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *