قصّه یوسف به عهد حسن تو افسانهایست
یادِ لیلی گر کند مجنون به دور عارضت
دار معذورش بدین معنی که او دیوانهایست
خانهٔ چشم مرا ز آن گریه آبی میزند
کز زوایای خیالات تو مهمانخانهایست
عشق می داند طریق آشنایی را که چیست
ورنه در راه هوای تو خرد بیگانهایست
لایق تو گرچه نبوَد کُنج تاریک دلم
باری این گنج لطافت گوشهٔ ویرانهایست
یاد کرد از تو خیالی گر نیازی آورد
پادشاها رد مکن ز آن رو که درویشانهایست
خیالی بخارایی