زهی بخت آن دل که فرمانبرِ اوست
طفیل قد اوست هرجا که جانی ست
عجب سرو نازی که جانها برِ اوست
اگرچه خطش نیست چون غمزه جادو
ولیکن همه فتنه ها در سرِ اوست
دمادم ز اندیشه خون می خورد دل
چو قلب است لابد همین در خورِ اوست
خیالی به حشرت خط نیکنامی
همین بس که نام تو در دفترِ اوست
خیالی بخارایی