سر زلفت به شب تیرهٔ هجران ماند
گر به این قامت و رخسار به گلزار آیی
سرو پا در گِل و گُل سر به گریبان ماند
می زند لاف سکون عقل ولی چشم تواش
به طریقی برد از راه که حیران ماند
دل آشفتهٔ خود را به تمنّای رخت
جمع دارم اگر آن زلف پریشان ماند
عاقبت گفت به مردم سخنِ راز من اشک
راز عاشق سخنی نیست که پنهان ماند
ای خیالی شب محنت گذرد تیره مشو
هیچ حالی چو ندیدیم که یکسان ماند
خیالی بخارایی