عشق در کشور جان رایت سلطانی زد
طرّهٔ زلف بتان حلقهٔ رسوایی شد
کافر چشم بتان راه مسلمانی زد
یار چون پردهٔ ناموس فرو هشت ز رخ
عقل سرگشته قدم در ره حیرانی زد
باشد از طرف رخ دوست کسی را دل جمع
که چو زلف سیهش دم ز پریشانی زد
تا تو در راه طلب پا ننهی بر سر خویش
قدم راست در این بادیه نتوانی زد
ساقیا دست بشوی از می و بنگر که سبو
بر سر از شرمِ گنه دست پشیمانی زد
گرنه آئین خیالی صفت نادانی ست
پیش اصحاب چرا لاف سخندانی زد
خیالی بخارایی