سرنوشتی از ازل این بود تا حاصل شود
هرگز این درد نهانی را دوا پیدا نشد
بعد عمری گر شود آن هم به درد دل شود
می زنم از گریه بر خاک رهت آبی و باز
ز آن همی ترسم که پای مرکبت در گِل شود
تا به کی سرو سهی دعویّ آزادی کند
تو یکی بخرام تا دعویّ او باطل شود
چون خیالی را سر عقل خیال اندیش نیست
ساقیا جامی بده ز آن می که لایعقل شود
خیالی بخارایی