آن دل که به فن برد ز من غمزهٔ مستش

آن دل که به فن برد ز من غمزهٔ مستش
پر خون قدحی بود همان دم بشکستش
حیف است که از رهگذر کوی تو گردی
برخیزد و جز دیده بود جای نشستش
هردم منشین با دگری ورنه به زودی
بی قدر شود کل چو بری دست به دستش
بر طرف رخت سلسلهٔ زلف معنبر
دزدی ست لقب هندوی خورشید پرستش
هرچند ز هستیّ خیالی اثری نیست
در سر هوس روی تو شک نیست که هستش
خیالی بخارایی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *