دیده جرمی دید از آن رو از نظر میراندش
سرو لاف سرفرازی میزند قدّت کجاست
تا روان برخیزد از جا و ز پا بنشاندش
مشگ اگر گوید که با زلف تو میمانم خطاست
چون خطایی گوید از زلفت عجب گر ماندش
باز بیجرم از من مسکین رقیب فتنهجوی
رنجشی دارد ندانم تا چه میرنجاندش
ای ملامتگوی آخر با خیالی هر نفس
وصف آن بدخو چه میگویی نکو میداندش
خیالی بخارایی