از چشم ما چو می طلبد لعل او گهر

از چشم ما چو می طلبد لعل او گهر
نامردمی بوَد که نیاریم در نظر
چون دُر خبر ز رستهٔ دندان یار گفت
معلوم می شود که یتیمی ست باخبر
روی چو روز عمر تو را تابدید شمع
هر شب ز رشک می رودش آتشی به سر
گفتم فدای چشم تو رخسار زرد من
خندید و گفت چند خری فتنه را به زر
گو بر فروز شمع مرادی که از خطت
روزی به پیش آمده از شب سیاهتر
گر در رهت ز دیده خیالی بریخت آب
سهل است، گو بیا و از این ماجرا گذر
خیالی بخارایی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *