چو حسنش دیدم و دل گشت گلزار
منور گشت جانم همچو خورشید
هویدا گشت برما جمله اسرار
دلم چون دید آن نور تجلی
معلی گشت با ماشد باقرار
که لا مقصود فی الکونین مارا
هوالله الاحد موجود بس یار
فناشد ماومن خود جمله او ماند
نمانده غیر او شد رنگ رخسار
نماید صورت خود خویش هر دم
به حسن صورت بی مثل در یار
بکن سجده به پیش روی معشوق
تو باهُو باش دائم همچو غمخوار