زین دوزخِ بی آسمان و سرد، برخیزیم
با مرده هایِ مان بگوییم یک نفس بدرود
از دشت و کوهِ خسته از نامرد، برخیزیم
با دیدِ نو، خط افگنیم کوی و خیابان را
با گام هایِ راهِ نو پرورد، برخیزیم
شبها کنارِ روحِ مان گر غصه میخوردیم
امروز بابیداری یی از درد، برخیزیم
دیروز تابوت هایِ مان بر شانه ها بردیم
امروز از هر گورِ مرگ آورد، برخیزیم
واگویه هایِ سینهی شبکوچه را خواندیم
از گریه هایِ تلخِ یک شبگرد، برخیزیم
با آفتابِ زنده، در دلهایِ شب رایان
با شب چراغِ فتحِ یک آورد، برخیزیم
هم تو و هم من، از منی هامان زیان کردیم
بر خیز “ما” از جمع هایِ فرد، برخیزیم
ما سرخ و سبز اندر سپیدی، تیره گی کردیم
این بار با رنگی سوایِ زرد، برخیزیم
روزی که برخیزیم، هیولایی نخواهد ماند
گر این سویِ آن فصل هایِ طرد، برخیزیم
آنروز با ما گر رفیقی خسته خواهد بود
آنروز چشمِ غصه هایم بسته خواهد بود
آنروز بالِ خسته گی، پرواز میکارد
بر جلگه هایِ زنده گی، آغاز میکارد
آن روز اقیانوسِ شب، یک روزه میخشکد
در حلقِ صحرا گرگهایِ زوزه میخشکد
آن روز از دشتِ افق، فردا شود جاری
فردایِ پر آوایِ بی پروا شود جاری
آن روز از فهمم سیاهی، کوچ میدارد
کولاک هایِ پر تباهی، کوچ میدارد
آن روز در دامانِ میهن، روز خواهد بود
داعیهای همراهیان، پیروز خواهد بود
محمد اسحق فایز
23 دلو 1397
کابل