کاینگونه سر ز خرمنِ آوار می کشم،
تا چیغِ من بلند شود تا به عرش تو
ای مهربان خدایِ همه زند گانِ خاک!
مادر کجاست کو؟
کو خواهرم کجاست مرا، آن پدر کجاست؟
کو آن برادرم که بگیرد مرا زخاک؟
من کودکم، توان نمانده که برجهم،
دنیا چقدر غم زده است، کو مرا جهان؟
کو روستایِ غمزده ام، کو، بگو هرات؟
اینجا مگر دوباره بپا گشته کربلا؟
کز مهر و آب و عاطفه خالیِ خالی است،
از خویش و از تبارِ من اینجا نشانه نیست
آنها مگر به خواب گران – سرنهاده اند؟
کو ایخدای من؟
– آن خانه ای محقر برپا شده ز گِل
آن جا که من به دنیهٔ تو آمدم به خاک
کو، کو، کجاست کو؟
من جز تکان ولرزه نبینم به چار سو
حالا کجا روم!
برشانهٔ کی سرنهم و گریه سرکنم:
-” آیا مرا کسی به دلِ “زنده جان” هست؟
آیا مرا کسی به بغل می کشد، بگو؟
کانجا دمی بخواب روم، دم برآورم
یا هم ازین عذاب،
بر آستانِ پاکِ تو از ژرفِ جانِ خویش
هردم هزار شیونِ پیهم برآورم.
محمد اسحق فایز
۱۶ میزان ۱۴۰۲
کابل