چه شد که آشنا کسی، به این گذر نمی رسد؟
ز ابرِ رویِ آسمان، نمی دگر نمی رسد
ازین افق که پُر نشست، به رویِ فرشِ سرخِ خون
سپیده هایِ روشنی، دمِ سحر نمی رسد
غریو رُسته برزمین، تفنگ شیهه می کشد
شبی که زیسته سال ها، چرا بسر نمی رسد؟
سکوت مرده جنگ ها، ستاره می کند شکار
عروسِ داد سوگوار و دادگر نمی رسد
پیِ نجاتِ زندگی، درین محیطِ غرقِ خون
فرشته ای ز آسمانِ لال و کر نمی رسد
غریبه مانده عشق و مهر، بهار بی شکوفه ها
ز ذهن مادرِ هنر دو بیتِ تر نمی رسد
محمد اسحق فایز
۲۵حمل ۱۴۰۰
کابل