بر آسمان داریم نگاه و زیرِ بارانیم
خود مار هایِ آستینِ زنده گی، هستیم
افسونگرانِ راهِ سبزِ جمله یارانیم
بر راهِ خودها کشت کردیم خارِ بسیاری
حالا درو گر هایِ رنجِ کشت زارانیم
فانوس هابا سنگ هایِ خشم، بشکستیم
مهمانِ بزمِ اشک و خون، با شب نگارانیم
بر دار ها بالا کنیم سرهایِ عاشق را
تادر جهان شایع شود: -” از سربدارانیم!”
بر تار هایِ سازِ عشق، با زخمه می تازیم
صد آفرینِ ما که اینسان زخمه کارانیم
آیینه ها، آیینه گی از یاد ها بردند
زنگار هایِ راستینِ روزگارانیم
بارخش هایِ دیوسر، سرسویِ ترکستان
درشوقِ کعبه تاخته، چابک سوارانیم
اینگونه، ما! افسار ها از کف رها کرده
از راهِ نیرنگ و دروغ، هر سو صدا کرده:
-“دنیا برایِ ما چرا اشکی نمی ریزد!
از تارکِ این دارِ شب ماهی نمی خیزد؟”
خود روز را از بهرِ خود، هردم سیه کردیم
آمالِ خود با دست هایِ خود، تبه کردیم
اینگونه بربادی برایِ خویش، خود چیدیم
این سالهایِ رفته را با چشمِ خود دیدیم
با ساز و دهل اجنبی بسیار رقصیدیم
وز زخمِ خنجر هایِ خود بسیار نالیدیم
بردوشِ ما نک تخته و تابوت می موید
بر بدسگالی هایِ ما با طعنه می گوید:
-“فرزند هایِ ناخلف – بسیار بد بودیم
با دشمنانِ خانه مان، یکجا وگد بودیم
بر فصلِ بربادیِ خود، بسارخندیدیم
حالا چنین مستوجبانِ سنگسارانیم
ما باغ هایِ خود میانِ آتش افگندیم
نظاره یی خاکسترِ آن شاخسارانیم
تا باز خود بر آسمان فریاد برداریم:
-“استوده نی، ما جمله گی از خیلِ مارانیم!”
محمد اسحق فایز
۱۳ جوزای ۱۴۰۰
کابل