راوی روایتی مبر از برگهایِ زرد
باد افگنیده بال و پرِ برگهایِ زرد
زاغان صحیفه خوانِ بسی درد گشته اند
تالاب هم چو شیشه گرِ برگهایِ زرد
شبها به اخترانِ بلند مویه می کشند
از روزگارِ دَور و برِ برگهایِ زرد
خوانند به عرشیانِ خدا این سروده را:
“وای از عزایِ مستمرِ برگهایِ زرد”
در هر خزان حکایتِ تاراج می برند
سودایِ کوچِ پر خطرِ برگهایِ زرد
آرایشی دگر بسپارند رویِ باغ
پروانه گان دیده ورِ برگهایِ زرد
پیداست ضجه هایِ المناکِ زنده گی
هربامداد زیرِ پرِ برگهایِ زرد
دارند شکایتی ز نفسهایِ فصلِ سرد
– این فصلِ تلخِ گهنه گرِ برگهایِ زرد
خوانند به درد با همه ذرات خاک نیز
افسانه هایِ مستمرِ برگهایِ زرد:
“کای وای سوزِ فصل چه میسوزدا مدام
اینگونه روحِ شعله ورِ برگهایِ زرد”
گوید سروش: “وحشتِ کلاغ هاشده
دایم عذاب و دردِسرِ برگهایِ زرد
اما دریغ، گویی خدا هم نمشنود
کابوس وارِ سربسرِ برگهایِ زرد”
من سر به شورش افگنما، دل به انقلاب
سودم چونیست ز شور و شرِ برگهایِ زرد.
محمد اسحق فایز
4 قوس1393
کابل
عزیزم رهبین گرانمایه!
برای روایت دیگرت نیز واگویه های برگهای زرد دیارم را نوشته ام و تقدیمت می کنم….داد از دستت، بس کن، شلاق سروده هایت را بر شانه های ذهنم کنار نه…