ترا گُم کرده ام در دشت و کوهِ بی بهاری ها
صدایت می کنم در دامنِ این فصل هایِ دق
چنان که سردهند آواز،
از آن سوها، قناری ها
مگو: -“شادم که هستی!”، درد دارد، آخَر این تعبیر،
که مردن بِه بود، زین رنجِ بی تو در کناری ها
برایت سال هایِ عمر را پیموده ام با گام
فقط اندازه شان مانده، برایِ سرشماری ها
چه شب هایی که با ماه و ستاره گفت و گو کردم
ترا می جُستم آنجاها، به دَورِ بی مداری ها
منِ آغشته در سودایِ این شب هایِ بی پایان
نمُردم، زنده ام زینرو، به بندِ شرمساری ها
خدایا کاش که مهتابِ شب می بُرد پیغامم
که آگه می شدی از من و رنجِ بی قراری ها
به هرجایی که دلشادی، به اقبالِ تو دلشادم
که مانندم نماندستی، به دردِ سردچاری ها
کجایت بینم آیا باز – آنسانی که می بودی
به تن پیراهنِ گلدار و پُر نقش و نگاری ها
محمد اسحق فایز
۱۷ حمل ۱۴۰۲
کابل