به ذهنش یاد هایِ غنچه در گلخانه، می ماند
ز عشقت در گرفتم، انتظاری می کشم، دیدی
ز بالِ شعله ها خاکستر و ویرانه می ماند
به سرمستی بکُش ما را که در دوران ما، دایم
میانِ انجمن پُر، ساغر و پیمانه می ماند
نشاطِ مستی با خوابی، پریشان میشود، هیهات
صدایِ های و هویِ میکش و میخانه می ماند
جنون کردم فراهم، خامشی، دیگر نمی زیبد
که پر واگویه ها دیدم، لبِ دیوانه می ماند
به تاراجم بده چون طالبان – دشتِ شمالی را
ببین! از خون و غارت سربسر افسانه می ماند
درین آتش سرا خو کرده ای آلامِ خود ماندم
وطن از هر که باشد او، در آن کاشانه می ماند
به معنایِ نظر بازی، نمی فهمی که چشمِ دوست
برایِ دردِ مشتاقانِ خود فرزانه می ماند
مسافر! غربتت هرچند، گوارا بود، میدانم
نگاهِ مردمش کی آشنا -بیگانه می ماند
وطن، هرچند خاکِ آرزو هایِ دلم بوده
برایم مادرِ جان پرور و جانانه می ماند
محمد اسحق فایز
۶ جوزای ۱۴۰۰
کابل