شصت و چار شد سالِ عمرم، چشمِ من بی نم نشد
یوسف و یعقوبِ کنعان، عاقبت از هم شدند
من چه بد بختم که آخر، عاقبت همدم نشد
آهویِ من از غریبستانِ غربت، گر رسید
چشمِ مغمومش درینسو هیچگه بی رم نشد
زخمِ خونینِ زمانه بر دلم ناسور ماند
دستِ مهرِ زنده گی بر زخمِ من مرحم نشد
آتشی از کاروانِ فتنه ماند و سالهاست
غمگساری غمزدایِ دامنِ این غم نشد
شکرمندِ کردگارِ خویش هستم، سالهاست
پیشِ ناکس قامتِ درد آزمونم خم نشد
حلقِ “اسماعیل” و “هاجر” هایِ ما خشکیده ماند
وین زمین، دارالظهورِ چشمهٔ زمزم نشد
محمد اسحق فایز
۱۲ جدی ۱۳۹۹
کابل