جز این “او” در درون، گو، کو؟ چه چیزی در نهان دارم
مرا، دیروزم و امروزم و فردا، کجا مانده
که هی دل خوش کنم، گویم،؛ -“زمین دارم، زمان دارم!”
سکوتی در زوایایِ درونم بستر افگنده
چسان پیغام دهم مر غمگسارم را، توان دارم؟
به بالین، کودکِ در اندرون ناشاد، می گرید:
– :که راخوانم؟ که را گویم ؟ من از کِی، کَی نشان دارم”
شب و روز از پَریشانی سرشکم رویِ بالینست
به پیشِ مردمان هرشب، دو چشمی مِه… رَبان دارم
رها کردن چه دشوارست “جان” را، اندرین عالم
که حَجم دردِ آن را من فقد در اُس…تُخوان دارم
شبی با یادهایش قصه می کردم:
-“… نفس جانم –
– بسی با چشم هایت گفتنی ها، بی زبان دارم!”
چنان کوهی که تمکین می کند خود را،
به خاموشی
نمی لرزم، ولی با اندرونِ خود، فغان دارم.
محمد اسحق فایز
۱۵ جوزای ۱۴۰۲
کابل