بشر، پر از خود آزاریست، تنها ما نمی دانیم
به راهش می رود آدم، برویِ شانه اش، دردش
گناهش رنج و غم باریست، تنها ما نمی دانیم
به هر اتراق گاهش هم، کشد از کوله بارش غم
تقلایش گرفتاریست، تنها ما نمی دانیم
زمین از اشکِ او سبزست و بار و حاصلش اندوه
بشر مشغولِ این خواریست، تنها ما نمی دانیم
تَپَد او در عرق هایش، برایِ نان و آزادی
هوایش غصه انگاریست، تنها ما نمی دانیم
بشر امروز در ماشین، گلابِ رنج می ریزد
و ماشین در عرق خواریست، تنها ما نمی دانیم
عجب آمالِ تلخی را، بدوش افگنده این آدم
تک و پو دارد او پیهم، نمی ماند، زَنَد یک دم
برایِ روزِگارش هم، سبد بردوش و آن خالی
نصیبش، خسته گی هایش، گران باری و بی حالی
هوایش با خود آوردن، بلایش هی نیاوردن
و این رنجِ دل افگاریست، تنها ما نمی دانیم
دوچشمش چینه می پالد، برون از او عروجِ عشق
لجن اندر نفس هایش،
و تالابی به رگهایش
و خونش ابرِ بیزاریست، تنها ما نمی دانیم
برون رفته ست او از خود، و از خود گشته بیگانه
سرشتِ ذاتییش گنجی، نهان در خاکِ ویرانه
تبش بالا کشد از نا..رسایی هایِ زندانش
و سر در دامِ حیرانی، فرو اندر گریبانش
چمیده می دود در خو…نِ رگهایش که می ریزد
و از خونش هیولایِ، غرانِ عقده می خیزد
و اینسان در درامِ درد ناکِ زنده گیِ خود
اسیرِ دامِ ناچاریست، تنها ما نمی دانیم
محمد اسحق فایز
15 سنبله 1401
کابل