در هوایِ روشنایی، زندگانی می کنم
فصلِ گل، در صبح گه هایِ خزانی می کنم
پیشِ تاراجِ دو چشمانِ قشنگت از دلم
با تبسم، گریه هایِ بی زبانی می کنم
قُقنُسِ آذر نشینم، در شرارِ جانِ خویش
لایِ تار و پودِ شعرم جان فشانی می کنم
در خراب آبادِ سنگستانِ تاریکِ زمان
شکوه از صیاد، با یارِ نهانی می کنم
خاطراتت را میانِ صد غزل، ناگفته ام –
– می سرایم، فصل و بابِ نوجوانی می کنم
گوهرِ شبتابِ اشکم را نپنداری خذف!
من ازین سرمایه عمری شد، گرانی می کنم
ای مسافر! در دلم تا آشیان داری، ببین
من شب و روزان کنارت کامرانی می کنم
محمد اسحق فایز
۱۷ قوس ۱۴۰۱
کابل