در لایه هایِ اندوهِ تان لانه ساخته ام
در حرف حرف و واژهٔ این شعرِ بینگار
امروز را برایِ شما شانه ساخته ام
تا تکیه گاهِ خسته دلی هایِ تان شوم
از هر چه درد و مرگ شد افسانه ساخته ام
ققنوسِ آشنایِ بساطِ شما شدم
وز اشکِ تان برایِ خودم دانه ساخته ام
تا شمعِ شام هایِ شبِ تارِ تان شوم
با یادِ تان تفاهمِ پروانه ساخته ام
تا گنجِ عشقِ تان به دلم جاودان شود
آوار گشته دامنِ ویرانه ساخته ام
وقتی که خونِ حاصلِ تان ریخت برزمین
در چشمِ خود سرشکِ غریبانه ساخته ام
از بهرِ غصه هایِ شما بهرِ دست و پا
تب کرده حلقه حلقۀ زولانه ساخته ام
در فصلِ کوچ هرکه از این خانه رفته است
جایی برایِ زنده جداییش جسته است
تا هولِ شامگاهِ شقاوت رقم زنم
ماندم که ساخت و بافت سیاهی به هم زنم
ماندم که گاهِ یورشِ تان بر حصارِ شب
سنگِ تمام به بیشه زییانِ ستم زنم
ماندم که با شما پس از این شامگاهِ دق
تا سویِ دامنِ دمِ فردا قدم زنم
ماندم که با شما به دلِ خونیِ پلید
از نورِ آفتاب نشانِ عدم زنم
امروز این عقوبت و این درد بگذرد
این لحطه هایِ سختی و دلسرد بگذرد
کافیست تکه تکه از این کوه برکنیم
این خار هایِ رسته به انبوه برکنیم
بر طاغیانِ مرگ و شقاوت فغان کنیم
این فصلِ تیره را ز وطن بی نشان کنیم
فردایِ شادمان و تربناک می رسد
پایانِ این سیاهیِ غمناک می رسد
فردا چو بردمد زافق نورِ آفتاب
گو:” ای رفیقِ گمشده این سالها بتاب !”
تا هر کجا صدایِ حلاوت به پا شود
هی مرده باد شب!… ز گلو ها صدا شود.
محمد اسحق فایز
۱۹ جدی ۱۳۹۹
کابل