در عشق در انظار چه رسوا شده ماندیم

در عشق در انظار چه رسوا شده ماندیم
چون جرحهٔ ناسور دهن واشده ماندیم

گرچه نرسیدیم به دلخواسته، گو، کَی
زانو به بغل برده و دل تا شده ماندیم

ما اندوهِ سوزانِ دلِ سوخته بودیم
در سینهٔ خود پیچ زده، لا شده ماندیم

با هر کی که برخاست به سودایِ رهایی
پرچم به سرِ شانه و بر پا شده ماندیم

ما، “حقِ” غریبیم که با بغضِ گلو گیر
سربسته و بسیار رها ناشده ماندیم

در فصلِ زمهریر و دو دستانِ فسرده
سرما زده و اینهمه بی ها شده ماندیم

پایان نرسیده ست چو افسانهٔ این عشق
کی گفت که بی دامنِ فردا شده ماندیم

محمد اسحق فایز

۱۲ اسد ۱۴۰۰
کابل

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *