و گورستانِ آمالِ جوانیست
زمینش مقتلِ یک عشقِ داغان
شبستانِ غریبِ بی نشانیست
دراو، مانده اجاقِ سردِ اتراق
تپشگاهِ نفسهایِ خزانیست
در او، تاراج گشته بس بهاران
شکستِ بی صدایِ ارغوانیست
نهانگه مانده، از پرواز خالی
قناری سوزِ بالِ جانفشانیست
در این ماتمگهِ فردا و دیروز
گهی اینسان و گاهی آنچنانیست
غبار آگنده است، ابریست، تاریک
نیستانِ نوایِ بی زبانیست
صدا، در این تموزستان خموشیست
خروشِ روزگارِ بی دهانیست
زمینی مشربست در کسوتِ جان
نیایش زارِ سرخِ لامکانیست
در او پیدا، نمودِ هستیی من
در او پنهان، افق هایِ کجانیست
هشیواران در او پندار خوانند
که او دیوانه سارِ لابه خوانیست
اگر چه در کفِ دستم بلرزد
نمودِ عالمی از پر جهانیست
کسی در او همیشه می زیید، که
ز نازش این نیستان بی کرانیست
در او، گیسویِ آن تهمینۀ عشق
سمنگانِ وصالِ پهلوانیست
برونش خانقاهِ پیرِ درویش
درونش محنت آبادِ نهانیست
همان، در این نشیمنگاهِ شادان
همان، در این پر اجلالِ زمانیست
***
ببین! این خانۀ آمالِ تو بود
چه خواهی ارکشی از معنییش دود
همین، گنجورِ گنجِ مهر بوده
همین، ناهید و ماه و مهر بوده
نباشی این دل آسایش ندارد
زمهریر است و گرمایش ندارد
سپهرِ این تپنده، یادِ رویت
به پیوندش ببسته آرزویت
دل ار باشد تهی نامت، چه خواهی؟
پگاهی گونۀ شامت، چه خواهی؟
نبینی کاین سرایِ آفرینش
تجلی یافته از چشمِ تو بینش
میانش اخگری روشن نشسته
به رویِ غیرِ تو، درهاش بسته
محمد اسحق فایز
17 سرطان 1398
کابل