تهِ چشمانِ روحِ خستۀ ما، مشت ها خورده و کبود شده
کوله بارانِ کوچِ فکرتِ مان، آنسویِ خطِ سرخِ فاصله ها
پرِ سودایِ درد و نومیدی، پرِ حرمان و بی نمود شده
با پرستویِ غصه می گفتم:” شب که آوازِ فصلِ کوچ رسید
چقدر گفته ایم خدا حافظ، چقدر جاده بی درود شده”
تکیه گاهِ سپیده ها بودیم، سوخت تا دامنِ غریبِ افق
دودِ تقویمِ زنده گانیِ ما، یأس زارانِ بی حدود شده
ما خدارا ز خویش گُم کردیم، دُردِ ایمانِ ما سیاهی زد
همه سر ها به بنده گانیِ غیر، رویِ سجاده بی سجود شده
کودکِ رامشِ درونِ همه، دیو هایِ برون گرا شده اند
بودِ معنایِ خاطرِ همه گی، خالی از هر چه بود، بود شده
الفت آبادِ کوی و کوچۀ ما، پر ز شمشیر و خنجرِ کین است
مرده عیاری و فتوت ها، خشک رگ ها و حلقِ رود شده
تا سرِ آبرویِ میهنِ خویش، گرمِ گشتیم در معامله ها
چه بهی هایِ مان که رفت زدست، چه زیان ها بجایِ سود شده
شانه ها نیست تکیه گاه دگر، تا ببارند دیده گان بر آن
گرچه اندوهِ مان هزاران بار، تلخ و بغض آور و فزود شده
آه ای عشق ها کجا رفتید، به کجا آرمیده اید کجای
که به دنیایِ سرخِ دل ها مان، خشک سالی چو تار و پود شده
زنده گی کوچه هایِ بن بست است، خانه ها خانقاهِ دلتنگیست
شهر ها عقده گاهِ نومیدی، رسم ها خشک و نا ستود شده
آسمان خالی از پرنده و بال، آسمان قفل مانده مثلِ قفس
قفل در بندِ صد طلسمِ دگر، بسته مانده است و نا کشود شده
دخترِ عاطفت ز وحشتِ جنگ، زیرِ رگبار غرقۀ خون است
همه جا روزگارِ دربدریست، همه جا کویِ بختِ واژون است
دامن آلوده گان منزه تر اند، رشوه گیران دلاورانِ زمین
دزد ها غره از غنایم و مال، پشتِ شب ها نشسته گی به کمین
غارتِ زند ه گیِ ما جاریست، مثلِ دریایِ سخت توفانی
ملتم دل شکسته و نادار، همه در صف برایِ قربانی
شهر از فقر و نیستی سرشار، خوان ها جایِ نان پر از خواری
اغنیا شادمان و سرخوش و مست، مستمندان به بندِ ناداری
همه جا قایم است دادِ تفنگ، کشور است پایمالِ فتنه و جنگ
راستی و صفا چنان یونس، رفته در حلقِ بی شکیبِ نهنگ
ترس و وحشت ستاده پشتِ درت، می غُرد مثلِ گرگِ دیوانه
سرنوشتِ همه ز بی ننگی، مانده بر دست هایِ بیگانه
چون ننالم تو حالیا برگوی، فصلِ ها کی نماد آبادیست
چار سو هایِ ما کرانۀ دار، روزها_ روزگارِ بربادیست
دست و دلها تهی شده ز امید، رنگ ها زرد و خسته گی بیدار
همه گی منتظر که کی ز افق، صبح زایایِ مِهرِ آزادیست
محمد اسحق فایز
14 اسد 1397
کابل