اگرچه پیگرش از زخمِ این زمانه پراست، چهل سال شده، مانده رویِ شانهٔ ماست
زمین، نه بوده گهی آشیانِ رامشِ ما، از آنکه ذره ذره آخشیجش از درد است
شده است قسمتِ ما: _ “کوه و سنگ و دشت و دِهش، زخشم تکه تکه _ نان و آب دانهٔ ماست”
شب آمد و غمِ جنگ، کِشت کرد هر سویی و گام ، گام ستاره به گور بسپردیم
کی گفته کشورِ مانِ گلشن است و آبادی، نگر که دخمهٔ خون چوشِ هر گ..هانهٔ ماست
برایِ خویش- تسلی، برایِ کُشتنِ رنج، درونِ سینه یکایک امید ها کِشتیم
شهید خانه شده کِشتگاه و کوه و دمن
و خون، فواره زند زآرزویِ مادر ها
و هر چه ریخته آوارِ خون چکان، هر سوی، فتاده گی در و دیوار و آس…مانهٔ ماست
خدایِ مان! مگر از بعدِ درد و فاجعه ها و سنگ ها که بباریده آسمان بر ما
چه خواستیم ز تو جز سرپناهِ کوچک و شاد
و سفره کهنهٔ پارینه مان که خالی بود
کمی قرار، کمی بیغمی زبی نانی
و کوچه ای که در آن کودکان، ز سنگ و ز گِل ، برایِ خویش بسازند نقشِ آتیه را
که این نمود و نماهایِ ناش…یانهٔ ماست
خدایِ من! خداوندِ مهربانی ها!
بس است قسمتِ ما رنج و درد و دربدری
به کودکانِ وطن آشیانِ بی پدری
بتاب گرمیِ خورشیدِ عافیت به وطن! – وطن که خانهٔ ما، گور و آش… یانه ماست
به رفته گانِ به غربت بریده منزل و راه، که داغ بر جگرِ شان نهاده بی وطنی
و مویه زار شده بغضِ راه بستهٔ شان
ز دردِ دوریِ گهواره گاهِ و زادگهان
و دِه و خانه و کویی که مانده هرجایش
تمامِ خاطره و یادگارِ کودکیِ شان
بِرَس که غربت و بی میهنی حقارت زاست! بِرَس! که تک تک شان پیکرِ ی…گانهٔ ماست
محمد اسحق فایز
۲۹ دلو ۱۴۰۱
کابل