عقوبتِ دلِ من تنگیِ زمانه ندارد
سری که در تنِ من راه می رود با من
کجا پناه برد؟ – هیچ جای شانه ندارد!
خزان تکانده بر و باغِ آرزویم را
و دی و بهمن و اسفند ها جوانه ندارد
بگو چِرا نکشد باغبانم از جگر آه
بَتَر ز غارتِ پاییز چون بهانه ندارد
به حالِ باغ چو ققنوس ضَجه سردادم
شرر نمانده و یا شعله ها نشانه ندارد!
چنان قناریِ افتاده در قفس، شب و روز
گلویِ بُغض پرم، شیون و ترانه ندارد
اسیرِ پنجهٔ صیادم و قفس، تنگست
دلم به هیچ سویی”خاطر و میانه” ندارد
کسی صدایِ رهایی نمی دهد، چه کنم
پیِ رهایی من هیچ کس گمانه ندارد؟
محمد اسحق فایز
۲ جدی ۱۴۰۱
کابل