سویِ آبادیِ دل، بویِ خزانم، می رسد

سویِ آبادیِ دل، بویِ خزانم، می رسد
اندوهی دارد که با بادِ وزانم، می رسد

از درونِ چون اثیری، گنگ، آوایِ دگر
از پر و بالِ کبوتر، زآس…مانم، می رسد

در نهادش رازِ پنهانی پدیداری کند
وزحضورش یادِ آن عشقِ جوانم، می رسد

مرغِ امیدم پر و بالی زند،
_ پروازِ رنگ…٭
از فراسو هایِ اقصایِ جهانم، می رسد

اخمِ جادویِ تو می خواندم،
بر آن تارَک،
که باز،
در هوایِ گرگ و میشِ این خزان،
این خزانِ رنگ باز،
زخمِ دیگر… زخم ازخَمِ کمانم، می رسد

یادگاری مانده در ذهنم شکفتن هایِ لب
مثلِ خوابِ نازِ پروانه که منشیند غریب
رویِ گلدانِ سکوت،
بالِ رویایِ تو بر دل، در گمانم، می رسد

زین خزان آباد هردم زندگی، گل می کند
برگ و باری از نَوَم، تاب و توانم، می رسد

در دلِ داغم اگر جانِ شقایق ها نَرُست
گر بیایی این زمان،
از وفرتِ بویِ خوشت،
در تماشایِ تو، هم این و هم آنم می رسد

سنگِ بی تابی چِرا بر دل زنم از بوسه یی
تا لبت بر لب رسد، جان بر لبانم، می رسد

ای تماشا خانۀ چشمت، بهارِ زنده گی
من کجا گفتم که از سودت، زیانم، می رسد؟

در غروبِ برگریزان از افق،
_ از خاوران
با تجلیِ امید انگیز و پاک،
سویِ منزلگاهِ من سروِ روانم، می رسد

گرچه، خاطر رنگِ پاییزی گرفته،
_ زرد و زار
می فِتد از باورم شور و قرار،
در یقینم حس کنم،
_ آها، یقین،
از کران تا بی کران، تا بی کرانم، می رسد

شب چو می جوشد به بامِ تیره زارِ آسمان
از ستاره، سوسویِ گوهر فشانم، می رسد

هان مپندارید در پیری، گرفتارم به ضعف
چون، جوانم تا دوستش بر میانم، می رسد

در سکوتم دَر گرفتم گر، چه می بینی مرا
مُهرِ خاموشی به فکرت، بر زبانم، می رسد؟

نه نه، هر شب درین آوردگه،
با عشق و داد،
پیشِ تیرِ خط خطی هایِ قضاوت هایِ تان
سرخ و صادق بر زبان، خط و نشانم، می رسد

ای فروغِ روشنا!
_ تابنده از شعر و سرود!
عشق تا در باورم زنده ست،
_ تا من زنده ام،
دادخواه و روشنا بخشای و آیینه نمود،
واژه هایِ آشنایت، از فغانم، می رسد

تا زبان در کامِ من می پیچد و آوایِ من
نازنین آوازِ من: _” ها ها بمان …ام!” می رسد

رَو بتازانید توسن، رویِ دشتِ سبزِ تان
هرکجایید، تا شما،… گَردِ خرانم، می رسد

۴ میزان ۱۴۰۱
کابل

محمد اسحق فایز

*_ پروازِ رنگ، تعبیری از حضرت بیدل بزرگوار است.

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *