بِبَرَم بر درِ یک دره و بکشا قفسم
بُبَر آنجا که فغان برکشم: – “ای داد گرا!”
آخ! دردم شده افزون و ندانم چه کسم
رهروِ بادیۀ دور و درازم، هله زود
نایِ زنگوله فغان کن! – به بلندا جرسم
تنگ دستم چه کنم، نان و نوایم خوش نیست
لیک هرگز نشمارید رفیقان، عبثم
به بصیرت، به دلِ آیینه گونم بنگر
آستینم چو دژم مانده، مپندار خسم
سدرۀ عرش معلاست، درونِ دلِ من
عشق پویانده سویِ عالم بالا فَرَسم
محمد اسحق فایز
محمد اسحق فایز