عاطفت را پشتِ شامِ خون چکان گم کرده ام

عاطفت را پشتِ شامِ خون چکان گم کرده ام
کو سپیده! کو شفق! من آسمان گم کرده ام

دوده هایِ رنج درمن، باد و توفان کرده اند
هم تو را، هم راه سویِ آشیان گم کرده ام

رخشِ اندوه را سوارِی در رگِ من می دود
در خودم بر محملِ جان، کاروان گم کرده ام

خاموشی، در تارو پودم می تَند تنهایی ای
از خودم تا مشنوم: -” من همرهان گم کرده ام!”

بینِ تُنگِ بی کسی هایم کسی پنهان شده
می خروشد:” وای یاران، همزبان گم کرده ام!”

شاهدِ تلخِ زمانم، در خودم مانده غریب
او بگوید، من نفهمم، ترجمان گم کرده ام

گرچه می آید صدایت از کدامین غربتی،
چشم و دستِ آشنایت، بی گمان گم کرده ام

محمد اسحق فایز

۱۴ حمل ۱۳۹۹
کابل

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *